شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب تاب» ثبت شده است

همیشه توی فیلم ها می دیدم آدم هایی را که از دست می دادند و نابود می شدند. یا در یک دوره یا حتی در یک لحظه همه ی ارزش ها و باورهایشان را دود شده و به هوا رفته می دیدند و از آن به بعدش را هی سیخ داغ در دل و جگر خودشان فرو می کردند که چرا چنین شد و چنان شد و پس چی شد همه ی آن چیزهایی که یک عمر با جدیتِ مورچه ای که دانه ای را از دیواری بالا می برد و خسته نمی شود، با دندان گرفتیم و از دیوار زندگیمان بالا بردیم؟ اصلاً از اساس کجای کار بوده ایم؟ و چرا آنهایی که با کوهی از چیزهایی که باورشان داشتیم به گورِ پدرشان می خندیدیم حالا دارند با همه ی چیزهایی که ما باور نداشتیم به گور پدر ما می خندند؟ چرا چیزهایی که ما آرزو داشتیم با باورهایمان به دست بیاوریم حالا در دست کسانی است که آدم هم حسابشان نمی کردیم! چه برسد به اینکه  برای به دست آوردن آرزوها آنها را رقیب خودمان بدانیم. همه ی این چیزها را در فیلم ها دیده بودم. در کتابها خوانده بودم. آخر و عاقبتشان را هم دیده و خوانده بودم. یک نفر از قبل برایشان فکر کرده بود و نوشته بود. فرایندِ باور داشتن و بی باور شدن و بعد هرچیزِ دیگری شدنشان نهایتاً دو ساعت طول می کشید. این همه فرسایشی نبود. این همه واقعی نبود. این همه درد نداشت. این همه بوی گوشت و موی سوخته پخش نمی کرد توی زندگی. هیچ بود. هیچ. هیچ یاد نگرفته ام که حالا باید چکار بکنم؟ درمانش چیست؟ دارویش را از کدام گوری باید پیدا کنم؟ اصلاً باید کاری بکنم یا بگذارم آن آدم مثل مرغِ پر کنده هی شیون کند و فغان کند و به خود بپیچد تا عاقبت یک طوری بشود؟ تماشایش زجر دارد به خدا. و امان از این خدا...

حالا دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست. فحش، توهین، اخم، داد و فریاد، تحقیر. هیچکدام. حالا دیگر از همه ی آدم هایی که نفهمیدند او دلش نمی خواهد غذایش را با کسی که از او بیزار است تقسیم کند؛ نفهمیدند متنفر است از اینکه کوچکترین چیزی که می خواهد بخورد را باید به کسی تعارف کند؛ نفهمیدند حالش بهم می خورد از اینکه گوشه ای از خانه ی کوچکش با ساز و برگِ کسی اشغال شود که جوانی اش را دزدیده؛ نفهمیدند چیزی درونش را می خراشد وقتی "پیری" را هر لحظه جلوی چشمش می بیند و پیری کابوسِ همه ی این سال های اوست؛ حالا از همه ی این آدم ها نا امید شده. پشت می کند به همه و خودش را سرگرم می کند به چهل تکه دوزی. می دوزد و می دوزد و می دوزد. هر تکه، یک خاطره است. تکه های لباس های دوران دختری که باباحاجی از بازار شهر برایش می خریده. پارچه چادری که زن دایی برای پاگشا جلویش گذاشته. پارچه ی لباس های هر کدام از بچه ها و صد تا تکه ی از گوشه و کنار زندگی. دیگر چیزی نیست که باورش داشته باشد. سال ها برای چیزهایی جنگید و به چیزهایی افتخار کرد و برای چیزهایی شکرگذار بود که الان برایش نتیجه ای جز یک خانه ی کلنگیِ 78متری که تازه آن را هم با یک نفر شریک شده، سه تا دختر که روی دستش مانده اند، یک سفر کربلا، یک سفر سوریه، چند النگو، یک سرویس طلای از مد افتاه، یک ماشین پیکان، یک موبایل بدونِ دوربین و یک روح و یک تنِ بیمار نداشته. چیزهایی که او می خواسته این نبوده. دلش می خواست دخترهایش به جای تحصیل کرده و شاغل بودن، الان بچه داشتند. دلش می خواست مثلِ دخترخاله هایش هرسال برود سفرهای زیارتی و سیاحتی. دلش می خواست دستِ کم یک بار برود مکه. دلش می خواست خانه اش آنقدر بزرگ بود که مجبور نباشد عسلی ها را بگذارد توی راهرو. دلش می خواست مجبور نباشد النگوهایش را بفروشد برای خرجِ روزانه. دلش می خواست همه چیز آنطور می شد که همه وعده داده بودند. حالا دیگر حالش خوب نمی شود. این آدم چشم باز کرده و هیچ ندیده. خیال کرده گنج دارد و دیده که ندارد. حالا نه سفرِ مکه، نه خانه ی بزرگ و نه حتی شوهر کردنِ سه تا دخترش حالش را خوب نمی کند. حالا دیگر زمان را برای هر اتفاقی دیر می داند. حالا دیگر فقط به مرگ فکر میکند و به مرگ باور دارد و همین آخرین باورش هم به مسخره گرفته می شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۲ ، ۰۹:۰۶
شب تاب

یه همکاری هم دارم که از چند روز پیش رسماً بهم ایمان آورده. بیست تا بودند. ریز و درشت. شیطان و فرشته. مدیر بالا سر نداشتیم که بگوید فلان کنید و بهمان کنید و این یکی اگر نمی خوابد نازش را بکش، آن یکی اگر دروغ گفت که نباید بخوابد ببرش اتاق بازی و خلاصه همینطور یکی یکی یک لنگه پا نگهمان دارد و آخرش بیفتیم به تلو تلو خوردن و لکنت زبان از بی خوابی. عزممان را جزم کردیم که بخوابانیمشان. استفاده از همه ی قدرت و امکانات در دستور کار قرار گرفت. چشم گرداندیم و سه تایشان را سوا کردیم و پخششان کردیم توی اتاق های جداگانه و همکارم را وسط راهرو گذاشتیم به نگهبانی تا آن سه تا حساب کار دستشان باشد و زمین و زمان سر جایش بماند. هفده تای بقیه را رختخواب پهن کردیم توی یک اتاق ۱۲ متری و من هم بالای سرشان. نیم ساعت بعد، یکی از آن سه تا هم منتقل شد به اتاق من و شدند هجده تا. یک ربع بعد. هجده تا فرشته داشتم که داشتند خر و پف کنان بهم می فهماندند که موفق شده ام! برق چشم های همکارم را نادیده گرفتم و گذاشتم خودش برود ببیند که بله! و رفتم سراغ نوزدهمی که همکارم انگار یک لیوان آب خنک داده باشد دستم وسط آن ظهر گرم مردادی و رمضانی، گفت که نوزدهمی خوابیده و بیستمی را دریاب که هر آن امکان دارد شیطان درونش شروع کند به قلقلک دادنش. نمی خوابید. از خوابیدن می ترسد. از آقای عضله، جارو برقی قرمز و جوجه هایی که با پاهایشان گازش می گیرند هم. قصه ای ساختم از همه ی ترس هایش و فرستادمش به اجازه گرفتن از آقای عضله و جارو برقی قرمز که اگر دختر خوبی بوده آنها کاریش نداشته باشند و بگذارند که برود به باغ وحش تا ناز کند جوجه هایی را که با پاهایشان راه می روند همانطور که او خودش با پاهایش راه می رود و لالایی خواندن خانوم کلاغه تا همه بخوابند و خواب شکلات خوردن ببینند و خلاصه آنقدر گفتم و گفتم و گفتم و پاهایم را گهواره ای تکان دادم و دادم و دادم که چشم های بیستمی ِ نازنینم سنگین شد و خواب آمد.

همکارم کنار آن هجده تا دراز کشیده بود و خوابش برده بود. رفتم توی راهرو. آرامش داشت از سر و کولِ همه جا بالا می رفت...   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۸
شب تاب
 به یه بازی دعوتم کرده. قراره کتابخونه هامونو به هم نشون بدیم. اینم از کتابخونه ی من. البته اونی که دَمِ دستیه! یعنی یه کتابخونه ی بزرگ تری هم هست که از کتابای بچگیام تا کتابای درسی و قدیمیِ قدیمی و خلاصه همه چی توش پیدا میشه! ولی این یکی رو بیشتر دوست دارم.

کتابخونه ی من!

 بالا، قرآن، نهج البلاغه،حافظ، هوای تازه شاملو، مجموعه اشعار محمد علی بهمنی، گزیده اشعار سایه، دیوان رهی معیری.

پایین، جلد سوم و چهارم کلیدر، رامونا و پدرش، انگار گم شده ام(این سه تا رو از کتابخونه گرفتم)، قوی شیپورزن، شازده کوچولو، سه برخوانی بهرام بیضایی، یادداشت های شخصی یک سرباز و شانزدهم هپ ورث سلینجر، آرش، ابن مشغله نادر ابراهیمی، لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد سیلور استاین، شاهدخت سرزمین ابدیت آرش حجازی، دیوان فروغ فرخزاد و نارگل خانوم!

 

 

* اونقدر غریبم اینجا ، که نمی دونم کیو باید دعوت کنم. اما...

زهرا جان ، بیا بازی!


چسبید به:,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۳
شب تاب
سرش را گذاشت روی پاهام و گفت : یعنی حالا اون زنه میاد خفه ام می کنه؟

مثل احمقها یک مشت چرند تحویلش دادم. چرندهای تلخ و تیز . ترسیده بود. واقعاً ترسیده بود و من نفهمیدم. آن موقع نفهمیدم و وقتی فهمیدم  که دیر شده بود. رفته بود بخوابد. داشتم کتاب شب گوش می دادم از رادیو تهران که چیزی ته دلم فرو ریخت. نگاهش را یادم آمد و  صدایش...

دوست داشتم هم کور بودم و هم کر. ممکن بود خواب بد ببیند آن شب .ممکن بود تا صبح خوابش نبرد اصلاً. مثل همیشه گند زده بودم و هیچ کاری هم نمی توانستم بکنم دیگر. بغض کردم و گذاشتم رادیو هینطور  وِر بزند بدون اینکه چیزی بفهمم از قصه ای که اسمش را هم یادم نمی آید حتی.

این همه مزخرف بودن خوب نیست. کاش می فهمیدم.


چسبید به:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۱۶:۰۱
شب تاب
تا حالا شده با یکی حرف بزنی ، به حرفاش گوش کنی ، رفتارشو زیر ِ نظر بگیری ، عقاید و تفکرشو بشناسی و بعد با خودت بگی : " این چرا این جوریه ؟؟! "

بعدش یه کم مکث کنی ، یه لبخند بزنی ، شونه هاتم بندازی بالا و بگی : " هر جوری هم که باشه ، بازم دوستش دارم ..."

؟؟!


چسبید به:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۲۱
شب تاب