شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۲۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

یک سری از آدم ها هم هستند که اساساً وارد زندگیِ دیگران می شوند فقط برای امید دادن. مشکلی نیست. خیلی هم خوب. خیلی هم خدا و بنده ی خدا پسندانه. نکته اش اینجاست که این امیدها تا چه اندازه حقیقی است و تا چه اندازه راه را هموار می کنند با وعده ها و دلگرمی هایشان که گفته اند و نتیجه اش شده یک امیدِ محکم و یا حتی سطحی در دلِ کسی. چرا؟ نباید قضاوت کرد. زندگی گاهی اجازه نمی دهد که حتی به امیدهایی که به خودت و زندگی ات چسبانده ای بپردازی، چه برسد به امیدها و کارهایی که به دیگران قول داده ای. چه میدانم. همیشه چیزهایی هست که آدم خبر ندارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۱۰
شب تاب
هر از گاهی باید نگاهی به دور و برمان بکنیم و ببینیم سرمان را با چه چیزهایی گرم کرده ایم. دقت کنیم و ببینیم دل و عمرمان درگیر چه چیزهایی است. حساب و کتاب بکنیم و ببینیم این چیزها چند تا بال به بال هایمان اضافه کرده اند. کاغذ و قلم جلویمان بگذاریم و روزمان را بنویسیم و ببینیم چند صفحه می شود. بد نیست که هر از گاهی با یک حسابِ سر انگشتی، داشته هایمان را بسنجیم. ببینیم چه چیزهایی را به دست آورده ایم، چند قدم رفته ایم، کجائیم؟   باید «بی خودیجات» را شناسایی و حذف کنیم. این یک امر بدیهی است. چیزی واضح و روشن که مدام پشت گوش می اندازیمش، که اصلاً حواسمان به آن نیست. چقدر وبگردی و کافه گردی و سینماگردی و کتاب گردی و رفیق گردی؟ باید ببینیم کدام را می توانیم بیست روز کنار بگذاریم و حالمان خوب باشد هنوز و با نبودن کدام یکی خودمان را جا مانده و جدا مانده از مسیر پیشرفت و زندگی می دانیم. آن وقت ارزش و جایگاهش معلوم می شود و اینکه اصلاً باید باشد یا نه! چند سالی می شود که دارم این را تمرین می کنم. اینطوری وابستگی ها کم و کم تر می شود. بارِ آدم به شکل عجیبی سبک تر و خیالِ آدم آسوده تر می شود. می شود کسی که کار و بار و کسب درآمد و دانشش با اینترنت نیست، بیست روز، برخلافِ عادتِ هر روز و هر ساعت ِ قبل، به هیچ وبلاگی سر نزند و نرود سراغِ اینترنت و بعدش برگردد و ببیند که دنیا از جایش تکان نخورده! که دنیایش از جا تکان نخورده! این که خیلی ساده است! آدم از خودش جا می ماند خیلی وقت ها، نه از دنیا. از دنیا که بخواهی بنویسی، صدها صفحه می شود. از خودت چند صفحه می توانی بنویسی؟ چند دقیقه ی مفید می توانی از خودت حرف بزنی؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۹
شب تاب
عید بر همگی مبارک :) چه ماه رمضانِ ماهی بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۷
شب تاب
من دلتنگم. دلتنگ خیلی چیزها. سامزِ قدیمی، شب های تنهایی در خوابگاه، خنده های از ته دل با آباجی و رفقا، یک آدم و یک خانه که الان خیلی دورند، نی نی جان، ماهان، حالِ خوشی که چند وقتی داشتمش و دیگر هیچ وقت برنگشت و چند تا چیزِ دیگر. خیلی هایشان چاره نداشتند. رفته اند و دیگر برنمی گردند. جای بعضی هایشان را میشد با چیزهای دیگر پر کرد. رفتم که پر کنم. یک لیست تهیه کردم و شروع کردم به زنگ زدن. سوال و جواب و آدرس و سَر زدن. می خواستم صدای خاله گفتنِ ماهان از گوشم برود بیرون. می خواستم دیگر هوس بوسیدن و بوئیدنِ نی نی جان به سرم نزند. می خواستم دلتنگی ام را برای قد و نیم قدهایم چاره کنم. دلم بدجوری هوایشان را کرده این چند وقت. خدا می داند این قد و نیم قدها چه می کنند با آدم، چه کرده اند با دلم. آرزو داشتم هنوز کنارشان بودم. نشد. نمی شود. یک روز کنار یک عده قد و نیم قدِ دیگر ماندم، بعدش گفتم که نه. گفتم نمی توانم. نتوانستم آن همه بی ادبِ حرف گوش نکن را جایگزینِ نازنین هایم کنم، و آن همه چشم و ابرو و روابط عجیب و سیستم متفاوت را جایگزینِ همکار جان و سیستمی که به آن عادت کرده بودم. دوباره تماس گرفتند و گفتند بیا. دوباره گفتم نه. بعدش دوباره جستجو، تا رسیدم به سپیده ی صبح. باز هم افتادم به مقایسه. دیدم هیچ چیزِ این سرزمین کوچولوها با آن سرزمین کوچولوها جور در نمی آید. آنها کجا و اینها کجا؟ آن بچه پولدارهایی که روزی سه دست لباس عوض می کردند و از هر دو نفر یکیشان تبلت داشت و تمیز و مرتب و با بوی خوش بودند هر روز صبح و 95 درصدشان تک فرزند بودند کجا و این طفلک هایی که همگی دورِ یک «پی اس پی»ِ زوار در رفته جمع می شوند و با ذوق و حسرت به دست بچه ای که صاحب آن است نگاه می کنند، این طفلک هایی که اوجِ لذت و تفریحشان تماشای سی دیِ خش دارِ کلاه قرمزی و پسرخاله آن هم در یک تلویزیون 14 اینچ است، این بچه هایی که از تمام واحدکارها و دنگ و فنگ های مهد کودکی فقط بوی چند تا شعر و نقاشیِ قدیمی و ساده به دماغشان رسیده و حتی به تعداد انگشت های دستشان پاستل و مداد رنگی ندارند و هر وقت احتیاج به توالت دارند باید دو ردیف پله را رد کنند تا به سرویس بهداشتیِ یک طبقه پایین تر برسند و لباس خواهر برادرهای بزرگترشان را می پوشند، کجا؟ دلم فشرده شد. روز اول گفتم که نمی مانم. گفتم به اینجا هم نه می گویم. این همه تفاوت را چطور هضم کنم؟ نمی دانستم. گیج بودم. یادم افتاد که یک بار یک نفر چیزی به من گفت شبیه به این: که بعضی ها به جای اینکه بمانند و مملکتِ خودشان را بسازند، می روند ینگه دنیا که آباد است را آبادتر می کنند! با خودم گفتم چرا که نه؟ چرا در همین محله های نزدیک به همه ی زندگی ام نمانم؟ چرا چیزهایی که بلدم را به اینها یاد ندهم؟ چرا یادشان ندهم که می شود ادب داشت و بازی های جدید کرد و یاد گرفت و کسی شد؟ چند روزِ بعد، اوضاع را بیشتر از نظر گذراندم. همکارهای خوب، می توانند حال را خوب کنند و شرایط متفاوت را نرمال. همکارها خوبند. سپیده ی صبح، شاید جایی باشد برای یاد گرفتن بیشتر. شاید جایی باشد که دوباره بتوانم کار کنم. دوباره بتوانم روی پای خودم بایستم و دوباره بتوانم به یک عده قد و نیم قد دل ببندم و یادشان بدهم که روی پای خودشان بایستند. شاید بشود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۲
شب تاب