شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۵۳ مطلب با موضوع «شب تاب» ثبت شده است




دلم برای بعضی چیزهایی که قبلا بود تنگ شده. دلم برای خندیدن با دخترخاله ها تنگ شده. آدم ها چقدر بزرگ که می شوند بد است. چی گفتم؟ سرم درد می کند. چشم هایم درد می کنند. زانوهایم، آخ از زانوهایم. هم قدِّ قد و نیم قدها شدن همین مکافات ها را هم دارد. دلم برای خواندن تنگ شده. برای آواز خواندن، برای کتاب خواندن، برای نامه خواندن، برای وبلاگ خواندن. آواز را دو گوشی که می شنوند، دورند. کتاب را چشم درد نمی گذارد که دلم تنگش نشود، نامه را حورا خیلی وقت است که ننوشته و وبلاگ ها را پایین و بالا می کنم کم کم و بی حوصله. روزها اینطور نمی مانند، می دانم، می دانم. روزها اما چطور می شوند وقتی اینطور نماندند، نمی دانم. خوب نیست با توهم از دست دادن بزرگ شدن. خوب نیست عادت به اینکه رویاها فقط برای خوابند و در بیداری هیچند. می دانی بیدار ماندن از ترس اینکه بخوابی و بیدار شوی و بفهمی همه چیز خواب بوده یعنی چه؟ من هم تازه دارم می فهمم.




* آدم باید خودش خاکستری رو به سیاه نباشد.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۸
شب تاب



میدانی مصی، این روزها، خیلی زیاد به گذشته فکر می کنم. به همه ی روزهایی که از آفتاب متنفر بودم و قدم هایم را تندتر می کردم تا به سایه برسم و به روزهایی که آمدند و من منّت آفتاب را می کشیدم تا شاید دست هایم گرم شوند. به تصمیم هایم فکر می کنم و به همه ی درد دل هایی که توی کلاس های دانشکده، توی اتاق مهمان خوابگاه شماره هفت، روی نیمکت های محوطه ی دانشگاه و هزار جای دیگر شنیدم و شنیدی. به بغض هایم فکر می کنم. به چیزهایی که ته دلم رسوب کرده بود و هر روز به ضخامتشان اضافه می شد. راستش مصی، عذاب آن روزها را فراموش نمی کنم. یادم نمی رود دویدن هایم و همه ی نرسیدن هایم را. یادم نمی رود که چه چیزهایی را یادم رفته بود. به گذشته فکر می کنم. به همه ی نفرتی که از خودم داشتم. به چیزی که اجازه نمی داد بزرگ شوم و هر روز مچاله تَرَم می کرد.

کی بود که تصمیم گرفتم بلند شوم؟ بعد از آخرین ضربه؟ پاییز بود. یادت هست مصی؟ یادت هست چند بار گفتی بلند شو بیا؟  ولی من باید می ماندم. به چشم دیدم که هر کس دارد راه زندگی اش را پیدا می کند و من مانده ام مثل یک لاشه ی بوگندو، مثل یک تخته پاره ی بی مصرف، مثل یک تکه سنگ. به چشم دیدم و دیگر نتوانستم مثل سابق باشم.

حالا نگاهم کن مصی، انگار دوباره دارم می خندم. به حرمت چیزی که یک عمر می خواستی و شد، دعا کن. من یک بار دیگر نمی توانم بشکنم مصی. یک بار دیگر، نه.





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۸
شب تاب


پی چیزی می گشتم.

در دست هایش...

در صدایش...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۵
شب تاب



اگر آرشیو بلاگفایم کامل مهاجرت می کرد(کرده بود) به اینجا، شاید بهتر بود.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۶
شب تاب

صبح با مهربانی بیدارم کرد. یک جان هم چسباند کنار اسمم. در مورد مقدار خوابیدنم چیزی نگفت، در مورد اینکه پس کی می خواهم خانه را سر و سامان بدهم هم، حتی بی عرضه بودنم را هم یادآوری نکرد.
داشت باورم میشد که دنیا تصمیم گرفته است جای بهتری بشود، که همه چیز لو رفت.


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۷
شب تاب


باران می آید. آچو را با دیگران فرستاده ام عروسی و نشسته ام به خواندن آرشیو قدیمی وبلاگم. چیزی نمانده گریه ام بگیرد.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۵
شب تاب


بعضی ها هم هستند که در تنهایی هایشان، دست به کارهای تکراری می زنند. کارهایی که قبلاً انجام داده اند. فیلم تکراری، کتاب تکراری، پارک تکراری...

انگار می خواهند مطمئن شوند کسی که سال های قبل را زندگی کرده، خودشان بوده اند.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۷
شب تاب

نفرت انگیزهای دنیایم تعدادشان بیشتر نیست از دوست داشتنی ها، وسعتشان بیشتر است و عمقشان. احاطه ام کرده اند. در آنها زندگی می کنم. با آنها زندگی می کنم. جایی را بلد نیستم که بروم و آنها نباشند. جایی را ندارم که بروم و آنها نباشند. نفرت انگیزهای دنیایم، تنبل و چسبنده اند. زورم نمی رسد به حذفشان.

تلاش می کنم. تلاش کرده ام همیشه. درس، کتابها، قد و نیم قدها، فیلم ها، دوست ها، وبلاگ ها، آچو، آه ...

دارم جان می کَنَم تا چه بشود؟ دارم جان می کَنَم تا چیزی بشود.

بعضی ها جان نمی کَنَند برای شدنِ چیزها. چیزها می شود برایشان، بی جان کَندَن. چقدر دنیایشان دور است.






*  خدا  مدیران بلاگفا را ببخشد، ما که بنده ی خداییم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۷
شب تاب


برمی گردم پیش دوست قدیمی و باوفام ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
شب تاب



خیلی ها مادر هستند. ولی بعضی ها از بعضی ها مادرتر هستند. 




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۸
شب تاب

ایستاده بود با یک ژست خاص و متفاوتی به کتاب های کتابفروشیِ مترو نگاه می کرد. از فاصله ای که انگار می توانست با اشعه ی لیزر چشم هایش تمام کتاب ها را آنالیز و کتاب دلخواهش را پیدا کند. معلوم بود حواسش به کتاب هاست. نمی دانم از کجا، ولی معلوم بود. آنقدر معلوم که هوس کردم بروم کنارش بایستم. مثلاً خیلی اتفاقی! بعد کم کم ژست های خاص خودم را رو کنم: لمس کردن کتاب ها، زیر لب حرف زدن با آنها، لبخند زدن به کتاب های آشنای نخوانده، احوال پرسی کردن با کتاب های آشنای خوانده! از همین لوس بازی هایی که خیلی دوست دارم. بعد شاید لحظه ای چشمش را از کتاب ها برمی داشت. به تنها دختر روسریِ رنگیِ آن اطراف نگاه می کرد و با خودش می گفت: آدم مگه کتابی رو قبل از خریدن لمس می کنه!؟ پس اشعه ی لیزر چشم به چه دردی می خوره؟!

شاید تصمیم می گرفت با من حرف بزند تا بفهمد من با اشعه ی لیزر چشم هایم چه کار می کنم پس؟ آن وقت به هم لبخند می زدیم و از چیزهای خوب با هم حرف می زدیم. از کتاب ها، از همه چیز. و من عاقبت یک دوست پیدا می کردم. می شدیم دوست های خوب. 

کلی فکر کردم آخرین باری که چیزی را هوس کردم و انجام دادم، کی بود؟ یادم نیامد. راه همیشگی را پی گرفتم. همان پله برقیِ پر سر و صدای منتهی به دود و گازوئیل و آفتاب.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
شب تاب


آنقدر پیر نشوم که کسی مرا نخواهد ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
شب تاب
واژه ها اصولاً از جایشان تکان نمی خورند. به یک جایی که بچسبند، دیگر چسبیده اند. خوش شانس و خوش قلم که باشی، آنها را می چسبانی روی کاغذی، صفحه ی وبلاگی، چیزی... اما اگر خیلی زرنگ نباشی و ذهنت هم مشکل داشته باشد با دست کشیدن از جمله سازی، آن وقت است که کار به جاهای باریک می کشد، جاهای باریکِ نزدیک به انسداد یا انفجار (بسته به حال عمومی ات).
به انفجار نرسیدم. انسداد اما نزدیکم شده. دارم کم کم مسدود می شوم. دوست نداشتم بلاگفا را رها کنم. دوستش داشتم. هرچه که بود با این همه ایراد و انتقادی که این همه سال واردش کردند، برای من دوست خوبی بود. هر روز صفحه ی اول سایت را باز می کنم تا درست شدنش را به چشم خودم ببینم. تا به حال که میسر نشده. 10 سال در بلاگفا نوشتم. شاید باید برای این 10 سال بیشتر از این ها صبر می کردم. ولی واژه ها چسبنده تر از آنند که صبوری را تاب بیاورند...
حالا من اینجام. حتی تنهاتر از قبل. بدون دوستان بلاگفایی. بدون فضای آشنایی که دوستم بود...
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۵
شب تاب