شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

 

بیشتر آدما دوست ندارن توی تنهایی بمیرن. چی از این خودخواهانه تر؟ چی از این مضحک تر؟ کنارِ دیگران زندگی میکنی، اونا رو به خودت وابسته میکنی، آدما دوستت خواهند داشت و بعد، کنارِ اونا می میری. زنده ها؟ رنج می کشن، اشک میریزن، به خاطر نبودنت، به خاطر نداشتنت ناامید میشن از زندگی و تو کجایی؟ 

زنده ها مجبورن برات مراسم ختم و یادبود بگیرن و با چشمایی که اشکاش خشک شده ببینن که عده ای به بهانهء تسکین اونا دور همدیگه جمع میشن و حرف میزنن و میخندن. زنده ها برای پذیرایی از مهمونایی که به خاطر تو- تویی که دیگه نیستی- اومدن، هزینه میکنن. قطعاً با اون پول میشه خیلی کارا کرد. 

کاش آدما دست بردارن. کاش تصمیم بگیرن تو تنهایی بمیرن. کاش میشد مثل پرنده ها از لونه پر کشید و رفت و  دیگه برنگشت. هیچی غم انگیزتر از زنده هایی که دوستشون داریم و برای مُردنِ ما اشک میریزن نیست.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۱۷
شب تاب

 

کی شعر تر انگیزد 

خاطر که حزین باشد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۵۹
شب تاب

 

کاسه گدایی گرفتم دستم و دور زندگیم می چرخم. یک جا باید خودم بیاید سکه ای، سلامی، تُفی توی کاسه ام بیندازد. یا یکی بکوبد توی صورتم و بگوید هوی احمق! اینجا چیزی پیدا نمیکنی. هرچه بوده و نبوده به باد دادی، پی چی هستی حالا؟ پی هیچ. پی تنهایی. پی چیزی که دوست داشتم ولی هیچوقت بلد نبودم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۵۶
شب تاب

 

بوممممم
چی شد؟
هیچی، مُردم تا نگام کنی

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۴۴
شب تاب

 

باران گرفته بود. به من ربطی نداشت حتی اگر برف بود. یکی ایستاده بود زیر درخت هی لگد میزد به تنه اش، این به من ربط داشت. سیگار می کشید هی، سرفه میکرد هی، بالا را نگاه میکرد و لگد میزد هی. اگر این تو بودی؟ کاری نداشت پالتو پوشیده نپوشیده، بی چتر دویدن، پله ها را دو تا یکی طی کردن، بی خیال پای برهنه رسیدن به پای درخت...

اما اگر تو نبودی؟

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۴۱
شب تاب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۶
شب تاب

 

این که از یه اتفاق بد که از اتفاق بد قبلی بدتر بوده سالم بیرون میای، هیچ خوب نیست. به نظرم خیلی هم ترسناکه. چون یعنی از اینی که اتفاق افتاده، بدترش هم هست در آینده. چی ترسناک تر از این که آدم بدونه قراره بازم دهنش سرویس بشه تازه خیلی بدتر از قبل؟ از کجا معلوم دفعه بعد جونت تموم نشه؟

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۷
شب تاب

 

ششمی ها دعواشون شده بود. مدیر داشت تلاش میکرد قبل از اینکه قورتش بدن اوضاعو آروم کنه. داستان این بود که یکی به حریم خصوصی دیگری احترام نگذاشته بود، پرسیده بود اسم دوست پسرت چیه؟

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۰۷:۵۷
شب تاب

 

معلم سوم دخترشو آورده بود مدرسه. خانوم کوچولو چسبیده بود به مامانش و با کسی حرف نمی زد. رفتم جلو، سلام کردم و دو دقیقه بعد داشتیم تو کلاسم واسه لگوها قصه میساختیم و من برای بار هزارم از خودم میپرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۱:۵۱
شب تاب

 

آقاهه سیگار می کشید، خانومه، پیر، جوون. تو این هوا سیگار مزه میده؟ من که بلد نیستم. تو بلدی، میکشی هم. یکی هم به یاد من بکش. گمان نکنم فرقی کنه یا این یکی بیشتر تو ریه هات رسوب کنه. بکش. قرآن خدا که غلط نمیشه. مدیر حالا بیاد نگام کنه. الان بیشتر نزدیکم به خیس. پا گذاشتم به خیابونایی که نه دیده بودم نه شنیده. چه مغازه هایی. چه بوهایی. دلم مالش رفت. خانومه چتر داشت، قرمز، صورتی، سرخابی. وایساد جلو دونات فروشی. دوناتای مغازهه حرف میزدن با آدم، اگه خوب گوش میدادی. خواستم بگم: خانومه، یکی هم واسه من میگیری؟ نگفتم. فکر میکرد گدام. به قیافش نمی خورد فرق گدایی و درخواست دوستی رو بفهمه. آقاهه راه میرفت جلوم و شلپ شلپ با کفشش آب می پاشید به پاچه شلوارم. نگفتم هوی مردک، نمی گم معمولا. تندتر رفتم تا ازش جلو زدم. مرگه که چاره نداره. حواسم رفت به کامیون پست که هیچوقت نامه ای از تو برام نداشت. نزدیک بود تا زانو برم تو چاله بارونی. به موقع یادم افتاد قرار نبوده هیچوقت نامه بدی. چادر خیس هرچی باشه چادره، با پای خیس نمیدونم چطور باید میومدم تو جلسه. کدوم احمقی جلسه رو تو نمازخونه برگزار میکنه؟ همین اینا. بوی پا میاد. عالم محضر خداست. بیاین بریم زیر بارون. بارونی شدن به یادت، عالمی داره، حتی اگه بار هزارم باشه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۸ ، ۱۴:۰۱
شب تاب

 

صدای بارون میومد. رفتم زیر بارون. مدیر اومده میگه مریض میشی شما، بفرما داخل. اومدم بپیچم از یه ور دیگه برم، دیوار بود همش، نشد. گفت خیس شدی. گفتم جلسه کجاس؟ گفت فلان خیابون و بهمان سالن. گفتم آهان.گفت ولی خیسی شما. یادش نرفته بود زیر بارونم. گفتم خب. اومدم بالا. دلم میخواس بمونم آه بکشم هنوز. نذاشت. تصمیم گرفتم پیاده برم. بهش نگفتم، به مدیر. میگفتم چشماش چار تا میشد. مدیری که چشاش چارتا شده باشه خوب نیس. دوست ندارم.

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۸ ، ۱۱:۱۰
شب تاب

 

بعضی شدن ها به خون جگر است. می نشینی حساب و کتاب میکنی- هرچند خیلی حساب و کتاب بردار نیست- میبینی شدنش بهتر است. شاید بهشت نه، ولی بهتر است. میبینی زورت به خلاء نشدنش نمی رسد، به سوراخ بزرگی که رها کردنش می سازد. آن وقت است که سمج می شوی. زندگی دو روز هست یا نیست چندان فرقی نمی کند. میگردی راهی پیدا میکنی برای دور زدن تحریم ها. تاب می آوری. تاب می آوری. نیاوردی هم، تمام می شوی. همین.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۰:۳۳
شب تاب

 

خیره شدم به آفاق مغربی...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۰۶:۲۹
شب تاب

 

نوشتن از ابر و باران و پاییز، کار هرکسی هم اگر نباشد، خیلی هم سخت نیست. اما نوشتن از ابری که خون می چکاند و بارانی که می سوزاند و پاییزی که بوی نمک می دهد چه؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۰
شب تاب

 

میخوام بگم دنیا هنوز خوشگلیاشو داره...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۰
شب تاب

 

تنهایی هیچی به آدم یاد نمیده. فقط از همه چیزایی که یاد گرفتی، امتحان می گیره.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۲۷
شب تاب

 

تمام شهرهای جهان مشغول لوندی، دل من بسته به "خانه". عاقبت تصمیم گرفت پابه پایم فرو برود در ترس و دلهره ای شیرین. عاقبت بار را بستیم. هزار مرد و زن وسواسی توی دلمان رخت می شستند و ما دور چینی ها و بلورها روزنامه  باطله می پیچیدیم. می شستند و فرش ها را لول می کردیم. می شستند و می خندیدیم.

قرار است جور دیگری دست بدهیم به دست زندگی. قرار است دوباره زودتر از خورشید پا به خیابانهای شهر بگذاریم.

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۲۹
شب تاب

 

اگر قرار بود یکی از بت های قوم های قدیمی و بربر را ستایش کنم میرفتم جزو آن قبیله های تاریک فکری میشدم که خورشید را شیطان می دانند و برایش آدم قربانی می کنند و نه آن قبیله هایی که خورشید را خدا می دانند و پرستش می کنند. از نور بدم نمی آید ، نوری را که در تاریکی می درخشد دوست دارم ولی این آفتاب خیره کننده تابستان- یعنی نور محض- یک چیز ظالمانه ایست.

 

 

* میراث . هاینریش بل . سیامک گلشیری 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۵۰
شب تاب

 

رد شدم از روزگاری که حرف میزدم نه از سر همفکری، که برای گذشت زمان و سبک شدن حال و هوا. حالا با خانم ورزش چای میخوریم و از دوست های قدیمی حرف میزنیم، از کلمه ها.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۲۸
شب تاب

 

اینایی که سیگار بعدی رو با آتیش قبلی روشن میکنن، شدم از اونا. یکی رو که می ذارم زمین، بی فاصله میرم سراغ بعدی. با خودم میگم: این کثافتا چطوری این قد خوب مینویسن؟ نه. این کثافتا چطور میتونن بنویسن؟ نمیفهمم.

بعدی.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۱۱
شب تاب