شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

 

ناگهانی کجا بود؟ تدریجش ما رو کشت. هی شب، هی روز، مدام و دمادم. هیچ تَهی نمی شد دید. تصور می شد کرد، ولی دیده نمی شد هیچ. نه اینکه نخوام، ولی ندیدم. کوشش هم کردم حتی، نشد دیگه. زور بیخود. کدوم آدمیزادی ته به دنیا اومدنو دیده؟ حالا گیریم که تصور کرده مرگ! این شد دیدن؟ این شد ته؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۶:۵۷
شب تاب

هوس کردم برنگردم به هیچ روزی، ساعتی، لحظه ای. بروند به جهنم هرچند چیزی که خودش جهنم است چطور می تواند برود به جهنم را نمی دانم ولی بروند امیدوارم. قرن هاست که میدانم درون هر آدمی چاهی هست که با مرگ هم پر نمی شود چه برسد با خوشبختی.  کی بشود کور شد و خلاص. کی بشود کر شوی و تمام. نمی شود ولی. آدمیزاد بیناترین و شنواترین است نسبت به تمام آشغال ها. خلاصه اش می شود بی حوصلگی ناتمام و روز و شب های عبث. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۵۷
شب تاب

سنگ صبور نظر نمیده. قضاوت نمیکنه. راه حل نمیده. تایید نمیکنه، مخالفت هم. 

سنگ صبور گوش میده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۷
شب تاب

 

ابراهیم به شیرم بود. گفتم این یکی را می بافم برای اتاق خودمان. بس است زیلو و حصیر. مالک که خامه ها را آورد چشم هایم نمی دانست کدام را تماشا کند. رنگ رنگ رنگ. با این همه رنگ میشد بهشت را بافت.
روز را به شب گره میزدم از سحر تا مغرب. رج به رج شادی بافته میشد و روز به روز خوشبختی جلوی چشمم قد می کشید.
اتاق کوچکمان قصری رویایی میشد با این فرش. ابراهیم روی این فرش راه رفتن را یاد می گرفت. مالک روی این فرش می نشست و خستگی از تن به در می کرد. این فرش باید نظیر نداشته باشد. طرح و گل و نقشه اش در دکان هیچ قالی فروشی پیدا نمی شود. این فرش مال من است. مال خانهء من.
روزی که بریده شد هزار گنجشگ توی دلم پر می زد از خوشی. مالک گفت دست مریزاد. جمیله چشم غره میرفت و هیچ مهم نبود. من در قلبم شادی داشتم.
دو روز بعد بود یا همان ثانیه؟ چشمم هنوز یک دل سیر تماشایش نکرده بود به قامت خانه. از حمام که برمی گشتم توی کوچه احمد دلال را دیدم.فرشی که به ترک موتورش بسته بود عجیب آشنا میزد. دلم شور افتاد، نه، مالک که این یکی را نمی فروشد...
پا که به خانه گذاشتم، اتاق و زیلوهایش در آغوشم گرفتند. سبد رخت ها از دستم رها شد و برجا آوار شدم. اشکهایم از کجا آمده بودند؟

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۲
شب تاب

 

چوب دو سر نجس شنیدی؟ من دیدم. هر روز تو آینه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۴
شب تاب

 

باران می بارید و با کسی کار نداشت. گفتم کار داشته باش، با من کار داشته باش که هوای دل آتشین است.راهت را کمی کج کن و مهمان این خانه شو. ببین که روز، ماه شد و سال شد و عمر رفت. ببین که دل داغ شد و آتش گرفت و و سوخت. ببین که بهاران بوی گل ندارد...
کسی صدایم زد به زبان نیاز. آسمان غرّیده بود و او پناه میخواست. به خیالش جهان درحال متلاشی شدن بود...
رفتم از تماشای باران  بی آرام گرفتنی. چون صدایم کرده بود و آدم باید باشد، باید باشد وقتی تمام پناه کسی است.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۴
شب تاب

 

خبر، کوتاه و سوزان بود...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۸
شب تاب

 

و بعد 

تو آمدی

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۳
شب تاب

 

اولین تار موی سفید که ظاهر شد، نشستم فکر کردم یه کم. دیدم بعدش هیچی نیست. قبلشم هیچی نبوده حتی. دیگه حوصله شو ندارم. کاش زودتر تموم میشد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۰:۴۳
شب تاب

 

عین یه عقرب که گیر کرده تو آتیش و خودشو نیش میزنه. فقط نه آتیش هست، نه نیش و نه عقربی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۶
شب تاب

گرفتار نیستم. حیفم میاد با حرفای بی معنی بیام بشینم روبه روت. با تو باید چیزهایی گفت و شنید که دل رو صاف کنه و اخم رو باز. با تو باید کلمه هم اگه نبود، خوب نگاه کرد. نگاه کردن هم که کار هرکسی نیست. 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۲۷
شب تاب

آخرین بار که بارون اومد گفت بیا بیا دنیا رو مه گرفته! سینه خیز رفتم تا بالکن. راست میگفت. حال نداشتم بگم راست میگی. همینطوری نگاه کردم فقط. گفت فکر کن الان اون پایین توی مه چند تا زامبی منتظرن تا بهمون حمله کنن، اصن شاید این مه سمی باشه، مثلا اگه بری توش تا ابد به آدما میگی الاغ! یهو دیدی پوستت نارنجی شد و هر وقت بشکن زدی صدای کلاغ اومد از بین انگشتات. داشتم فکر میکردم این مه چه مشکل دیگه ای هم قافیه با الاغ و کلاغ ممکنه بسازه که نگام کرد. گفت از پس مه و زامبیا شاید برنیام ولی پیشت می مونم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۱۹
شب تاب

جهان بوی گُه گرفته بود و هی به در و دیوار خون می پاشید. چند هزار نفری جیغ می کشیدند و دیگران که ساکت بودند بدن کسی یا چیزی که حتما زمانی جان داشت را تکه تکه می کردند. تمام شیرهای آب باز مانده بود. کسانی که خیال میکردند هنوز وقت هست عکس یا کریم های مُرده را زده بودند به دیوار. کسی نگاهشان نمی کرد. بعد من منتظر بودم که بگویی دوستت دارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۵
شب تاب

وقتی قرنطینه تموم بشه، وقتی کسب و کارا دوباره راه بیفته، وقتی دوباره مردم نترسن و برن بیرون از خونه پی کارشون، اون وقته که دور و برم خلوت میشه، خالی میشه. میرم  با خیال راحت می شینم یه گوشهء کوه، باهات حرف میزنم. بهت میگم که شعور از دوست داشتن مهم تره، عُرضه و جَنَم از دوست داشتن مهم تره، کوه بودن از دوست داشتن مهم تره. بهت میگم که دوست داشتن شیرینه ولی مثل زهر میکُشه آدمو. بهت میگم که شیرینی خیلی خوب نیست، همش مریضیه، درده، خوردن و لذت بردن و طاقت آوردنه. این انتخاب من بود. تو سعی کن انتخاب بهتری داشته باشی. سعی کن، شاید شد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۳۷
شب تاب

همه جا ترس هست. ترس از لمس شدن، لمس کردن. این روزها دست به چیزی خارج از خانه نمیزنم، جز وقتهایی که چنگ میزنم به خاک و سنگ و علف ها تا برسم آن بالا و بالا و بالاتر و دستهایم را باز کنم رو به جایی که تو نیستی و بگذارم باد بوزد بر تمام تنم و شالم را پریشان کند و موهایم را زیر شال...

آخ که من ناتمام باد را دوست دارم. آنطور که می آید و انگار تمام خیالهای ناگوار و دردها و خستگی ها را می کند و می برد. آنطور که خیس و نمناکت نمی کند یا نمی سوزاند و خراشت نمی دهد، فقط پاک می کند، پروازت می دهد، کافیست چشم ها را ببندی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۴۸
شب تاب

حرف بزن باهام. اینجا، با زبان همیشگی. فقط اینجا قرنطینه نیست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۰۷
شب تاب

امسال دست کم اسم بهار به گوشم رسید از صدای تو. بوی بهار اما، رسمش، سبزی و زندگی بخشی اش، هزار سال دیگر هم سهم من نیست. من نه به نام این بهار، به نام دلی که یک شیشه از عطر تو را گوشه اش نگه داشته_امن_ از تو ممنونم. 

باشد که بهار تمام قد برای تو جلوه کند.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۲۶
شب تاب

 

از خبرهای خوب متنفرم. از بس بی دوام و مزخرفن. عمر هیچ خبر خوبی برام بیشتر از ۲۴ ساعت نیست. نهایت ۲۴ ساعت. بعدش دوباره بارونِ گُه و ناخوشیه که می باره. نمی دونم از کی، ولی مدت هاست که خبرای خوب خوشحالم نمیکنن، به جاش تن و بدنمو میلرزونن. میدونم که باید منتظر اشک باشم. به مزخرفاتِ جذب و فلان اعتقادی ندارم. و حالم از خودم بهم میخوره که هربار امیدوارتر از قبل با خودم میگم این دیگه آخرشه، این یکی دیگه عطرش موندگاره، این یکی دیگه قراره خوشیا رو دنبال خودش بیاره، حداقل واسه یه ماه، یه هفته ... و بعد محکم تر و کاری تر از قبل، با مخ می خورم زمین.

خسته ام. فرسوده ام. دلم ثبات میخواد. یه گُهِ همیشگی حداقل. یه چیزی که هی زیر و رو نشه. من دیگه خبرای خوب نمیخوام.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۲۲
شب تاب

 

سرمو از زیر برف در میارم. باز میبینم نیستی. اینجا نمیشه گریه کرد، بغض کرد حتی، باید به صد نفر جواب پس بدی. میرم سراغ وبلاگها. میخونم میخونم میخونم. از این وبلاگ به اون پیوند از اون یکی به دیگری. یه وِردِ قدیمی رو تکرار کنی، همون نتیجه قدیمی رو میده؟؟ مثل قدیم بخونم و بنویسم، ظاهر میشی؟

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۰۰
شب تاب

 

وقتش بود

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۴
شب تاب