شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی
"یا قدیم" سخت بود. کشتن شعرها ، سخت بود.خدا شاهد است ، شبیه سقط یک جنین هشت ماه و نیمه ی بدون عیب . درد می کشیدم و تمام زندگی ، تمام لحظه های باتو و بدون تو ، تمام قصه ها و صحنه های خوب وبد ، پیش چشم های خسته ام سیاه میشد و سفید میشد و دوباره رنگ می گرفت و قلب من شدیدتر شدیدتر شدیدتر درد درد ... تمام شد. تمام شعرها و ایده های کهنه ام به شهر مرگ ، حواله شد و در دوره ی نقاهتم ، صبور  بی صدا به انتظار لحظه ای حضور تو و باز هم شکفتن شکوفه های شعرهای نو نشسته ام . ----------------------------------------------- ---------------------- ** چیلیک چیلیک ایده هام             روی زمین میریزن چند روزیه طفلیا                          حال ندارن مریضن .. ... ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۸۹ ، ۰۹:۰۹
شب تاب
یا قدیم یک سر سوزن هم خیال نکن که چیزی را یادم می رود ، چون نمی رود . یادم نمی رود بخوانم ، بنویسم ، خوانده هایم را لذت ببرم و نوشته هایم را تقدیم کنم (یادم نمی رود چیزی را که برای خودم نیست ، برای خودم نگه ندارم) . یادم نمی رود که چه کارهایی می توانم بکنم به طور بالقوه و یادم نمی رود که با این بالقوه ی زهرآلود خوش باشم تا زمانی که باران ببارد ؛ همان بارانی که دل را خون می کند و نمی آید ، انگار خوش ندارد آتش هیچ شهری را ، هیچ دلی را خاموش کند . چیزی را یادم نمی رود . حواسم جمع است . جمع جمع . چیزی در درونم مرا می خنداند ، مرا آرام می کند و مرا به صبر دعوت می کند . چیزی در درونم ، قول داده که بهار بیاید ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۸۹ ، ۱۵:۰۶
شب تاب
یا قدیم نه اینکه نتونم یا بلد نباشم ، اتفاقا خوب هم بلدم . کافیه یه گوشه بشینم و یه مداد و یه تیکه کاغذ هم دستم باشه ؛ اون وقته که چیزایی می نویسم روی همون یه تیکه کاغذ و با همون مداد که وقتی می خونیشون به جاهایی سفر کنی که هیچ کشتیی هم نتونه ببرتت . فهمیدی ؟ اوضاع رو به راهه . فقط گذاشتم ،دلم خودش از لاکش بیاد بیرون تا بهت یاد بده که چیا بلده . عجله ای ندارم. زمان همه چیو درست می کنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۸۹ ، ۰۹:۰۴
شب تاب
یا قدیم   یک وقت هایی آدم خنده اش می گیرد. یک وقت هایی هم گریه اش می گیرد بدجوری ، بدون آنکه بشود در آن لحظه انگشت گذاشت روی چیزی و گفت ، این است ، دلیل این حال عجیب این است .  گاهی آسمان بهاری شدن برای یک آدم خیلی ساده می شود . به سادگی قبول دو شاخ گل و گذاشتنشان توی یک استکان و تماشایشان با هزار فکر و خیال با ربط و بی ربط.  من سالها قصه بافته ام . از هر چیز کوچک و بزرگ قصه ساخته ام . همه چیز را به هم ربط داده ام ، بدون فکر کردن به آخر و عاقبت کار . شده ام یک کلاف سردرگم که هیچ چیز نمی شود با آن بافت! آرزوی دستی را دارم که تمام خیالها و قصه های اضافی را بچیند و ببرد از دل و ذهنم . آرزوی دست هایت را دارم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۸۹ ، ۰۵:۳۶
شب تاب
سینه خواهم شرحه شرحه از فراغ                                                              تا بگویم شرح درد اشتیاق
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۸۹ ، ۰۹:۵۸
شب تاب
یا قدیم داشتم فکر می کردم که این "تو" چرا اینقدر پر رنگ است همه جا که آلمان گل چهارم را به آرژانتین زد. یک لحظه از ذهنم گذشت که چقدر خوب است امشب آدم "تو"ی مارادونا نباشد! منظورم از "تو" همان است که گاهی "او" می شود و نمی ماند و می رود و داغی را به دل آدم می گذارد که نگفتنی است و ننوشتنی ؛ منظورم از "تو" ، تو نیستی ، که تو در بدترین شرایط اگر باز هم " تو" نوشته شوی و "تو" نامیده شوی و حتی اگر اصلا نوشته نشوی باز هم منی ... داری فکر می کنی چرا اینقدر بی معنی است کل این قضیه ؟ من هم به همین فکر می کنم ؛ و به همه ی این "تو"هایی که از سر و کول زندگی ام بالا می روند و باعث می شوند آرزو کنم که تمامشان بشوند یک "او" تا کمی سرم خلوت شود، تا کمی دلم خلوت شود که این روزها بیشتر از سرم دلم شلوغ است . دلیل این همه شلوغی را نمی دانم. این که معادله ی دو مجهولی نیست. اصلا یک مجهولی هم نیست . مجهولی وجود ندارد در قضیه ی " تو"ها  .  این "تو" هرچقدر هم ناشناس باشد باز حداقل برای خودش که معلوم است و برای آن منی که دارد با آن "تو" حرف می زند یا برای آن "تو" می نویسد؛ "او" که نیست که خیالی هم بتواند باشد... اینطور عجیب نگاهم می کنی که یعنی فقط "او" ها خیالی نیستند و " تو " ها هم می توانند گاهی خیالی باشند؟ مثل همین تو ! حالا منظور از این تو ، من بود یا تو ؟! این همه جمله های با معنی و بی معنی به هم می بافم که چه ؟ شاید به خاطر شش لیوان چای امروز باشد که پشت سر هم خوردم یا شاید هم به خاطر عصبی شدنم از احتمال اینکه  ممکن بود امشب من "تو"ی مارادونای بیچاره باشم و در مقابل او ندانم که چه خاکی باید به سرم بریزم ؟! چه ربطی داشت ؟ شاید هیچ . این نوشته را بزرگوارانه از نوشته هایی به حساب بیاور که در روزهایی نوشته شده اند که تو تصمیم گرفتی ناگهان ، نباشی و من را حسابی گیج کنی بین من و تو و یک "او"ی تازه ظهور کرده . این واژه ها را بگذار به حساب سرگشتگی ام از "او" شدنت در این شب های سرد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۸۹ ، ۱۵:۳۹
شب تاب
یا قدیم   نوشتن چیزهایی که  توی دلت نیست  مثل  نوشیدن آب از چشمه ایست که  هرگز وجود نداشته ! من  تشنه ی این آب نیستم .  اینقدر در این کویر می مانم  تا باران ببارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۸۹ ، ۰۶:۰۵
شب تاب
یا قدیم اینجا تمام بغض های دلم را ریخته ام توی فنجانی که لبه اش جای لب های توست و فال قهوه می گیرم خوشبختی ام را که احتمال وقوعش چیزیست شبیه حضور برف در یک ظهر جمعه ی تابستانی در اواسط مرداد. با خودم می گویم ، منتظرت می مانم، در جایی از این دنیا ، که ممکن است تو دلت بخواهد از آن عبور کنی و می بینم جای دیگری نمی توانم منتظرت بمانم . تمام دنیا همین یک نقطه است ، همین صندلیِ رو به چشمانت، همین آبیِ بغض کرده ی بالای سرم ، همین شعرهایی که بوی شب بو می دهند ، بوی تو را می دهند !! ... امان از دنیا ، که کاری کرد تو نباشی. من ، سر از کار این دنیا در نمی آورم . سری ندارم که بخواهم در بیاورم ! تمامِ من ، دلی بود ، که یک شب ، آن را به چشم هایت بستی و بردی ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۰
شب تاب
یاقدیم درد عجیبی است بودن تو و نفس کشیدنت زیر همان آسمانی که من نفس می کشم با تمام شعرهایم و می خندم گاهی ، وقتی حتی روحت هم خبر دار نشود از تمام چیزهایی که هست و نیست و می آید و می رود در دلم ... . ماتمی است که فقط می شود گریه اش کرد ، در هوای گرم و خفه ای که تنهایی از آن می بارد . من هیچ وقت خدا یادم نمی رود که حال آسمان چگونه بود ، شب شعر خوانی چشم هایت !  دل های زیادی هستند که کسی از حالشان باخبر نمی شود . که کسی نمی بوسدشان، کسی موهایشان را نمی بافد ، کسی قصه نمی خواند برایشان . این جور دلها خوب می دانند کسی چون تو، یعنی چه !! من باران را دوست دارم. هزار سال هم که بگذرد میانه ام با آفتاب خوب نمی شود. کاش می دانستی که درخشیدن هیچ فایده ای ندارد. به خاطر خدا ، فقط ببار .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۵:۳۶
شب تاب
یا قدیم   نگو که دلت تمام کاه­ها را کوه می کند! به دلم خرده نگیر. نیستی... کوه­تر از این ؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۵۲
شب تاب
"یا قدیم"   دیشب ، تو باریدی و من ، خشک شدم زیر برق صدایت . می باریدی و می غریدی و فریاد میزدی و می رویاندی چیزی در دلم ، که دل نبود و نمانده بود و دریایی شده بود وحشی و شبی بی کران و پر ستاره .  برو ، ولی هیچ ، آسمانی را که داده ای به دلم ، نخواه که بگیری و ببری و بروی به امان همان خدایی که خوب می داند در دلم چه غوغایی است .  آسمانت را می خواهم ، برای هزار عمر پریدن و دل دادن ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۸۹ ، ۰۶:۲۹
شب تاب
یا قدیم زمین و زمان را به هم دوختم . زیر باران دعا کردم .  نامه نوشتم . نامه پاره کردم . نامه فرستادم . شعر گفتم . دو روز غذا نخورد م. سه روز ، چهار روز ... راه رفتم و کاری نکردم . ایستادم و کاری نکردم . نشستم و بازهم کاری نکردم . نمی توانستم که بکنم . کتابهایم را پاره کردم . نوشته هایم را پاره کردم . کاغذهایم را ... کافی بود سرت را می چرخاندی ....                                                                                                     درخشان باشید                                                                                                       شب تاب *برای کسی که موزون نثرهایم را دوست دارد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۶:۱۴
شب تاب
یاقدیم مطلبت را خواندم . کلیک . کامپیوتر را هم خاموش کردم . چیزی نگو ، تماس هم نگیر . چند روزی را باید دنبال خودم  بگردم .                                                                                        درخشان باشید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۷:۰۰
شب تاب
"یا قدیم" نثری موزون برای کسی که نثرهای موزونم را دوست دارد . اینجا همان دنیاییست که باران دارد و کویر و رنگ و رنج و شور و شعر و ... اینجا همان دنیاییست که " تو " دارد و " من " و گاهی هم "ما" ... اینجا دنیاییست که خاطره دارد و چیزهایی که می مانند و چیزهایی که می روند . اینجا همان دنیاییست که که من در آن عاشق شدم . دنیایی که هیچ چیز را یک رنگ نمی گزارد . من را رنگ می کند . تو را رنگ می کند . خاطره ها را رنگ می کند ، خودش را رنگ می کند ... اینجا همان دنیاییست که خدا انتخابش کرد برای سفر چشم های من به آسمانی که ستاره دارد و ماه دارد و کویر دارد .... من از اینجا بودن نمی ترسم ، که گوشه ای از همین دنیا " تو " هستی ، آرام و مطمئن .                                                                                        شاد و درخشان باشید                                                                                                  شب تاب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۱۴
شب تاب
"یا قدیم"   خوب می دونم اینجا کجاست و چکار دارم می کنم ! فقط نمی دونم " تو " این وسط چکار می کنی !؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۸۹ ، ۰۵:۵۱
شب تاب
یا قدیم در شبانه روز ، هزار بار هم بالا بیاورم ، باز ، این شهر ،‌چیزی از این شهر ، چیزی از برج ها و عطرها و درخت ها و سطل های زباله اش در من می ماند . چیزی که در من رسوب کرده . چیزی که مرا می خراشد . چیزی که یادم می آورد برای همیشه به این زمین زنجیر شده ام . غروب ها هوس چای می کنم . عطر چای که باشد ،‌بوی کافور گم می شود. زمین و زمان بوی کافور می دهد .  هوای این شهر سنگین است . دیگر در این شهر می شود نفس کشید ؟ اصلا حال هست ؟ حوصله هست ؟ اصلا " تو " هستی که چای دم کنی برایم ؟ که چای دم کنم برایت ؟ چیزی درونم را می خراشد. چیزی مثل عطر چای در غروب شهری بی تو ...                                                                                            درخشان باشید                                                                                            خودم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۸۹ ، ۰۵:۴۰
شب تاب
یا قدیم به خدا می خواستم در شرایطی که فقط ۳۰ دقیقه تا لحظه ی تحویل مونده از بهار بنویسم و از تو ُ اما سفیدی برف روز رفتنت چشم هایم را کور کرده . چیزی نه می گویم ُ نه تو بگو . فقط به همان بهاری که می گویی دوست داری ُ برگرد . در بهار بدرخش مثل برف  ُ زیر نور خورشیدی که دوست ندارم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۸ ، ۱۷:۰۴
شب تاب
"یا قدیم " برای کسی که نثرهای موزونم را دوست دارد و شاهدخت سرزمین لیمونا !   سلام آسمان ! چرا تمام شب دلت گرفته بود ؟ چرا دوباره ابر توی چشم های تو نشسته بود ؟ مگر دوباره ماه رفته است ؟؟ تمام شهر در شب گذشته مرده بود . دلش گرفته بود . ماه ، یار بی وفای شهر ماست . می رود ، تمام شهر قبر می شود . سرد می شود . هزار شمع کوچک و بزرگ نذر کرده ام ، که ماه باز هم عاشقت شود ، تو هم برای او کمی ، مهربان تر و قشنگ باش ! کمی بخند ! به افتخار ماه ، صد هزاران هزاران ستاره را صدا بزن .  بدون ماه ، خنده های شهر رفته اند ، ولی دلم نوید می دهد که او ، سپید و ناز ، شبی دوباره شهر را قشنگ می کند ... کمی بخند ...                                                                 شاد و درخشان باشید                                                                          خودم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۳۴
شب تاب
یا قدیم نثری موزون برای کسی که نثرهای موزونم را دوست دارد. چند ثانیه ی دیگر ،           آسمان به زمین می آید .                  بعد از آن دیگر هیچ درخت گیلاسی شکوفه نخواهد زد.                                 دیگر هیچ شهابی آسمان را خط نخواهد زد.                                 دیگر صبح نخواهد شد .                                 شب نخواهد شد .                                 دیگر هیچ چیز ، هیچ چیز نخواهد بود .      چند ثانیه ی دیگر ،                      که تو در پیچ جاده گم شوی ...                                                           شاد و درخشان باشد                                                                                خودم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۴۱
شب تاب
یا قدیم برای کسی که نثرهای موزونم را دوست دارد. دیدمت . هر سه بار که آمدی جلوی خانه و پشت چنار آن طرف کوچه پنهان شدی ! گل سرخت کم کم دارد پژمرده می شود . کادوی هدیه ات حسابی باید خیس شده باشد .باران می آید ، صبح تا همین حالا  ، شاید هم تا شب یا فردا صبح . اگر همین طور دست دست کنی چیزی نه از خودت می متنند نه از آن هدیه ی توی دسستت ، زیر این باران . جرئت کن. چند قدم که برداری رسیده ای به این طرف کوچه جلوی در خانه . حواست به موتورسوارها و ماشینی ها باشد. کوچه خلوت است و عریض ، بی هوا می آیند. امروز باید روز خوبی باشد. جرئت کن . حواست را جمع کن . زنگ طبقه ی سوم را بزن . نترس ! در باز می شود. فحش هم نمی شنوی . وقتی که گفتم آمده ای ، خندید ! شاد و درخشان باشید خودم * فکر می کردم اگر طبق عادت ، هر سال ،روز تولد وبم مطلب نزارم ، آسمون به زمین میاد ! نیومد ! * اول اسفند رو به خودم تبریک میگم . فکر کنم این وب تنها کاریه که مداوم، هرچند لنگون لنگون، دو سه سالی هست ادامه اش میدم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۲۹
شب تاب